اندکی عاشق تر
زیر این باران بمان
باران رد پای تو را میشوید
و باد صدای مرا میبرد
اما یاد تو همیشگی است
در دلم
پس نرو
بمان
خودت....خاطراتت....خیالت
باران با تو زیباست
چهارشنبه 25 اسفند ،

چقدر دلم پُره،چقدر احساس خفگی میکنم... چقدر ازت شرمندم،حتی روم نمیشه عذرخواهی کنم! نمیدونم می تونی درکم کنی یا نه،اما به این فرصت نیاز داشتم...این حرفی رو که می خوام بگم لطفاً رو حساب پُرِّوییم نزار...نمیدونی چه تجربه شیرینی بود برام! می دونم دلخوری،چندوقته حتی بهت فکرم نکردم،خب معذرت واسه هم....

به تو می اندیشم

به تو و تندی طوفان نگاهت بر من

به خود و عشق عمیقت در تن

به تو و خاطره ها

که چرا هیچ زمانی من و تو ما نشدیم

جام قلبم که به دست تو شکست

من چرا باز تو را می بخشم؟؟؟

به تو می اندیشم

به تو که غرق در افکار خودی

من در اندیشه افکار توام

قانعم بر نگه کوته تو

هر زمان در پی دیدار توام…

بهار می شوم
با چشم های تو
که سوسو می زنند
ستارگی هایت را
لا به لای
ابرهایی که می بارند
بهار
بهار
بهار
...
نفس می کشم

عید گلت خجسته، گل بی خزان من!
یاس سپید واشده در بازوان من!
باد بهاری کز سر زلف تو می وزد
با گل نوشته نام تور را، بر خزان من
ناشکری است جز تو مهر تو از خدا
چیز دگر بخواهم اگر، مهربان من
با شادی تو شادم و با غصه ات غمگین
آری همه به جان تو بسته است جان من
گل می کند به شوق تو شعرم در این بهار
ای مایه شگفتی واژگان من

باران می بارد
دوستت دارم
می بارد
دوستت دارم
می بارد
دوستت دارم
می ایستد
دوستت دارم

از رفتنش دهان همه باز
انگار گفته باشند: پرواز پرواز

یادت باشد
من اینجا
کنار همین رویاهای زودگذر
به انتظار آمدن تو
خط های سفید جاده را می شمارم

به ساعت نگاه میکنم

حدود سه نصف شب است

چشم میبندم که مبادا چشمانت را

از یاد برده باشم

و طبق عادت کنار پنجره میروم

سوسوی چند چراغ مهربان

و سایه کشدار شبگردان خمیده

و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

و صدای هیجان انگیز چند سگ

و بانگ آسمانی چند خروس

از شوق به هوا میپرم چون کودکی ام

و خوشحال که هنوز

معمای سبز رودخانه از دور

برایم حل نشده است

آری از شوق به هوا میپرم

و خوب میدانم

سال هاست که مُرده ام ...
(حسین پناهی)

باستان کاران تبانی کرده اند عشق را هم باستانی کرده اند هرچه انسانها طلایی تر شدند عشق ها هم مومیایی تر شدند......