دردی در دل نهان دارم

دیگر غزل نخواهم سرود

پرنده ها را همه به سکوت

فرا خوانده ام

دیگر همه چیز رنگ خاطره میگیرد

بوی باران.عطر مریم.مهرمادر.

چشمان منتظر پدر

عاطفه روی طاقچه کم حوصله شده است

دریای دلولپسی هایم را غزل غزل

میگریم
و
در سکوتی مبهم فریاد میزنم که خدایا

جزتو فریاد رسی ندارم و دل بیقرارم

با یاد تو آرام میگیرد

دلتنگم  و بی حوصله

تو را هرگز نمی بخشم رفیق روز خوشبختی 

به تاریکی که افتادم تو هم آسوده تر رفتی

یک مرد تا زمانی که صحبت‌هایش را انکار نکنید کنید حرفی نمی‌زند!روش جوک گفتن من این است که واقعیت را بگویم. واقعیت خنده‌دارترین لطیفه دنیا است.وقتی که انسان بخواهد ببری را بکشد اسمش را ورزش می‌گذارد اما اگر ببر بخواهد او را بکشد اسمش درنده خویی است.عده کمی از مردم بیش از یک یا دو بار در سال فکر می‌کنند. من با یکی - دو بار فکر کردن در هفته برای خودم شهرتی دست و پا کردم.مرد خردمند سعی می‌کند خودش را با دنیا سازگار کند و مرد نابخرد اصرار دارد که دنیا را با خودش سازگار کند. بنابراین کلیه پیشرفت‌ها بستگی به تلاشهای مرد نابخرد دارد.ما از تجربه کردن می‌آموزیم که انسان هیچگاه از تجربه کردن چیزی نمی‌آموزد.اگر وقت کافی باشد هر چیزی برای هر کسی دیر یا زود اتفاق می‌افتد.اگر در موزه ملی آتش سوزی شود، کدام نقاشی را نجات خواهم داد؟ البته آن را که به در خروجی نزدیک‌تر است.تنها کسی که با من درست رفتار می‌کند خیاطم است که هر بار که مرا می‌بیند، اندازه‌های جدیدم را می‌گیرد؛ بقیه به همان اندازه قبلی چسبیده‌اند و توقع دارند من خودم را با آنها جور کنم.در زندگی دو تراژدی وجود دارد: اینکه به آنچه قلبت می‌خواهد نرسی و اینکه برسی!انسانهای خوشبین و بدبین هردو برای جامعه مفید هستند، خوشبین هواپیما را اختراع می‌کند و بدبین چتر نجات را!وقتی چیزی خنده‌دار است با دقت در آن حقیقتی پنهان را جست و جو کنید

گفتم: بمان! و نماندی!

رفتی،

بالای بام آرزوهای من نشستی و پایین نیامدی!


گفتم:


نردبان ترانه تنها سه پله دارد:


سکوت و


صعود


سقوط!


تو صدای مرا نشنیدی


و من

هی بالا رفتم، هی افتادم!


هی بالا رفتم، هی افتادم...


تو می دانستی که من از تنهایی و تاریکی می ترسم،


ولی فتیله فانوس نگاهت را پایین کشیدی!

عشقم نثار کسی است که با دستپاچگی در جاده‌ها از من سبقت می‌گیرد.

فریدریش نیچه : 'آشفتگی من از این نیست که تو به من دروغ گفته ای، از این آشفته ام که دیگر نمیتوانم تو را باور کنم.  

 

شکسپیر:عشق مثل آبه، می تونی تو دستات قایمش کنی ولی یه روز دستاتو باز می کنی می بینی همش چکیده بی اینکه بفهمی دستت پر ازخاطرست.  

 

اختلاف زن و مرد در این است که مردان همیشه آینده را می نگرنند وزنان گذشته را بخاطر می آورند.

گمان کردم که روز شنبه مـُردم گفتم باید در وصیت‌نامه چیزی بنویسم اما هیچ چیز به ذهنم نرسید گفتم باید دوستی را دعوت کنم و به او بگویم که مرده‌ام اما کسی را نیافتم گفتم باید به قبرم بروم و آن را پر کنم اما راه را پیدا نکردم و قبرم خالی ماند... به خود گفتم شاید کاملا نمرده‌ام شاید هنوز میان مرگ و زندگی سرگردانم شاید مرده‌ای هستم بازنشسته که در تعطیلات کوتاهش به زندگی آمده

در این شبــهای بـــارانی


غــــــم انگیز است تنـــــــهایــــــی

بـــــــه امـــــــید نگـــــــاهی تلــخ که می آیـــــی

به احســــاست قســــــم یــــک شب

دلم می میرد از حسرت

و  من آهسته می گویم :

تــــــو هــــــــم دیـــــگر نمـی آیــــی

خداوند به طلحک فرزندی داد، سلطان پرسید: فرزندت پسر است یا دختر؟ گفت :‌از فقیران جز پسر یا دختر چه چیز دیگری به دنیا می آید؟ سلطان گفت: مگر از بزرگان چه می آید؟ گفت: بدکاری، ناسازگاری، ظالمی ، خانه براندازی.